آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

مسافرت 2 روزه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام عشق مامی.الهی قربونت برم که اینقدر ماه شدی.ببخشید که دیر نوشتم آخه سرمون شلوغ پلوغ بود واسه تعطیلات22بهمن قرارشد بریم همدان و2 روزه برگردیم که از شانسمون باباجی قرار شد واسه کارای دفاعش دوباره 30 بهمن بیاد همدان واسه همین ما موندیم و بابا علی تنهایی رفت ایلام.دخملی اگه بدونی وقتی رسیدیم مامان مهناز و دایی جونی واست چی کار کردن دلشون واست خیلی تنگ شده بود نفسم. مامان مهناز واست چند تیکه لباس خوشگل خریده شنبه شب کلی مهمون اومد خونه مامان مهناز آخه بنده خدا فکر میکرد ما یکشنبه میریم که نرفتیم و موندیم سیما جون واست کش مو خریده و عسل جون هم واست یه جفت کفش قشنگ با 2 تا گل سر ناز دستشون درد نکنه اینم عکس هدیه هات دستشون درد نکنه چه...
29 بهمن 1391

برای دخترم

سلام گل مامان .الهی قربونت برم که اینقدر خانوم شدی و ناز.صبحها با هم بیدار میشیم البته اگه شما بخوابی منم میخوابم چون یه بار زودتر از شما بیدار شدم صداتون تو خونه نبود.داشتم دیوونه میشدم قربون اون سروصدا کردنت برم که تو خونمون جارییه مثل هوا...اگه نباشه نمیتونم نفس بکشم میمیرم یه جورایی دم و بازدمی یعنی همون زندگی...آره جوجوی مامان صبح که باباجی میره سر کار ساعت 6 شما عادت کردی از رو تخت خودت میای رو دست من میخوابی بیدار که میشی میخندی و من به مامان مهناز تلفن میزنم که شما باهاش حرف بزنی قربون حرف زذدنت برم بعد صورتت رو میشورم و بی بیتو عوض میکنم میخوابونمت توی تشک بازیت و شروع میکنی به آواز خوندن منم صبحونه میخورم.قربونت برم یک کلمه دیگه که...
17 بهمن 1391

اتاق آیسا جونی با کلی تاخیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

سلام دخمل گلم .الهی قربونت برم که تازه اتاقت روچیدیم .با مامان مهناز اومدیم ایلام.راستش خاله الهه هم نی نیش به دنیا اومد یه پسمل ناز مثل هستی جون اسمشم گذاشتن هیرسا حالا شما یه هم بازی ناناز داری هزارتا هورااااااااااااااااااااااااااا واسه خاطر هیرسا جونی آیسا جونم جدیدنایه صداهایی از خودت در میاری میگی اقققققققققققققققخخخخخخخخخخخخخ.یا آقووووووووووووووووووووووووو.میخندی ولی بی صدا مثل قهقه میخندی ولی صدا نداره تو تشک بازیت کلی ذوق میکنی یه زنبور وسطش وصله که باباجی اسمشو گذاشته حاج زنبور عسل کلی داستان واسش ساخته کلی نگاش میکنی و باهاش حرف میزنی اول فکر کردم چون بالای سرت وصله فقط اونو نگاه میکنی واسه همین جاشو با گل اینوری تشک عوض کردم ال...
11 بهمن 1391

مهمونی آیسا جونی

  سلام نفس مامی.به یمن قدمت و اینکه همه دوستامون دوست داشتند شما رو ببینن من و باباجی تصمیم گرفتیم واسه شما مهمونی بگیریم.از اونجایی که با شما نمیشد پذیرایی تو خونه کرد و خونمون هم خیلی بزرگ نبود که40 نفر رو جا بده واسه همین دوستان رو به رستوران دعوت کردیم.مهمونی همدان که به خاطر مریضی من کنسل شد اما خدا رو شکر مهمونی خیلی خوب برگزار شد خدا کنه به همه مهمونها خوش گذشته باشه.جای مامان مهناز و بابامحمد و دایی جون رضام خیلی خالی بود کاش اونا هم بودن با هم جشن میگرفتیم حیف...شما قبل از اینکه مهمونها بیان خواب بودی چند تا از عکسای مهمونی رو میزارم. قربون دخترم برم که میزبان بود قبل از اومدن مهمونها هنوز تو خونه ایم شکا آماده رفتنید ...
11 بهمن 1391

تمشک مامان

                                                           سلام تمشک کوچولوی من.الهی قربونت برم که اینقدر ماشالا روز به روز ناز تر و با مزه تر میشی خوشمزه ی مامان.هر روز بعد از ظهرها که میخوابی نیم ساعت قبل از اومدن باباجیت بیدار میشی تا باباجی از در میاد شروع میکنی اونقدر جیغ و داد میکنی واسش باباجی هم که دیگه نگو کلی باهات بازی میکنه اصلا خیلی لز شبها...
8 بهمن 1391

4ماهگی ماهک من

گل قشنگم امروز اولین روزیه که شما وارد 4 ماهگی شدی مبارکمون باشه.امروز داشتم ازت عکس میگرفتم یه دفعه بند دوربین رو گرفتی قربون اون دستای نازت برم که میاری جلو چشمات حالا هم که هر چی جلو چشمت میبینی میکشی نفس مامانی به خدا قربونت برم .تمام منی.همه ی من...هر چند شیر خودمو نمیخوری ولی از من نوشیدی و الان من از تو مینوشم.مزه ی تو مزه ی تمام خوشمزه های دنیاست وقتی میبوسمت سیر نمیشم بدتر دلم بیشتراز تو میخواهد.خدا همیشه واسه من نگهت داره عزیز دلم .تو دل منی.قلب من...دیشب بردیمت دکتر که قد و  وزنت کنه و شیر هم خیلی بد خوردی دیروز یعنی فقط گریه کردم و غصه خوردم.دکتر کلی خندید و گفت گل دخترتون همه چیزش نرمال و خوبه خدا رو شکر اینقدم بهش اجبار نک...
4 بهمن 1391

مهمونی و 4 ماهگیت مبارک عشق کوچولوی من

سلام نفس مامی دیروز چند تا از دوستات بعد از ظهر اومدن خونمون.از صبحش شما اصلا با مامان همکاری نکردی و نذاشتی به کارام برسم همش بغل میخواستی و تا میخوابیدی بیدار میشدی.خاله ندا که اومد دادمت بغلش و شما ساعت 1 خوابیدی.مهمونات اومدن و رفتن شما کلا خواب بودی تا ساعت 6 عصر.جات خالی خیلی خوش گذشت غزل کوچولو همش میخواست بیاد سراغ شما دستاتو بکشه شما رو تو اتاق خودم خوابوندمت رو تخت نمیدونستم اینقدر میخوابی که گفتم با اون همه سر و صدا بیدار میشی نی نی ها اومدن کنارت عکس گرفتن اما شما همش خواب بودی قربونت برم که وقتی بخوای بیدار نشی هیچ کی نمیتونه بیدارت کنه واما وقتی هم نخوای بخوابی هیچکی نمیتونه بخوابونتت. این غزل کوچولو که کنارت خوابوندم و عکس گ...
1 بهمن 1391
1